خیلیـ خیلیـ شخصیـ
- ۰۳ ارديبهشت ۰۰ ، ۰۶:۰۲
چند وقتى بود که نه چیزى نوشته بودم، و نه حتى میومدم که چیزى بخونم. متاسفانه این یعنى اینکه، هنوز اون وابستگیه دوستداشتنى که مى خواستم رو نتونستم ایجاد کنم.
همین://///////
چرا اینقده کم حرف شدددم🧐😰 نکنه دارم میمیرمـ...
در حالت دراز کشیده دارم یه چشمى مى نویسم؛/
حبیبـ♥️ تقریبا براى اولین بار عمَش رو به مامان بزرگش ترجیح داد[البته اصلا وقت خوبى نبود، چون که تازه داشت خوابم مى برد، ولى حداقل این آرزو رو من با خودم به گور نبردم:)))]
[ببناتحجةنیضثسطدافهمایارزذیززاا] یهویى حبیب اومد😍 و کتابش رو داد که براش بخونم😍
من غشششششششـ😍
اون پرانتز بالایى رو هم حبیب نوشت😍♥️
امشب، بعد از مدت ها تونستم بالاخره beauty and beast رو ببینم. آخرش هم از اون راهى که ادیبا گفت نشد، رفتم و از آپارات دیدم. نه که راهش سخت باشه ها، نه(به جز انتخاب کردن بنفش یا نارنجى بقیه ى مراحل آسون بود(البته امتحان نکردم که مطمئن باشم که آسون بود یا نه)) فقط لپتاب بازیش گرفته بود و هارد رو که بهش مى زدم اذیت مى کرد؛ بعدشم با تدى قرار گذاشتیم که ببینیم اینى که من مى بینم با سانسوره یا نه، و باید بگم که، باخت*__*[حالا همچین مى گم انگار چه اتفاق مهمیه:////]
خلاصه...
براى من یه دیو طلسم شده پیدا کنید تا ببوسمش و سالیان سال در قصرى زیبا با اتاق رقص و سالن کتابخونه و لباس هاى دامن پفى در کنار هم با شادى و عشق زندگى کنیم😍🤤(لطفا موسیقى هم دائم پخش بشه)
مرسى، اه
:)
قطعا یکى از بدترین اتفاق هایى که مى تونست در دوران ١٢سال تحصیلیم اتفاق بیوفته،افتاد. سنجشى که براش کلى استرس داشتم و درس خونده بودم تا بفهمم واااقعا چند مرده حلاجم، به طرز وحشتناکى به پایان رسید.
نه که بد داده باشماااااا، نه. فقط برعکس همه که٤ساعت زمان داشتن، من یک ساعت و ربع زمان داشتم.
تازگیا، هر وقت اتفاقى مربوط به دوران تحصیلیم بیوفته مثلا سخت بگذره یا نتیجه ى خوبى نده، مى گم: فقط دو ماه و خورده اى مونده.
خدایا، ما رو زنده نگه دار تا بندگى ات را بکنیم، حیا را حفظ کنیم و از عامل درونى و بیرونى به تو پناه مى بریم و عمرى ده تا بفهمیم بعد از این دو ماه و خورده اى قراره چه اتفاقى بیوفته.
[من خیلى دینى خونده بودم:/ تاثیر اوناست]
بهش پیام دادم
[اسمش]بیدارى؟
بعد از مدتى تازه نتش رو روشن کرد، ولى آنلاین نشد که ببینه.
وقتى بگه: سلام، جانم؟ هیچى ندارم که بهش بگم، چون حال بد اون موقعم حتى الان که دارم این رو مى نویسم با لحظه ى خودش برابرى نمى کنه.
اى کاش آدما بودن، همیشه و همه جا. براى هم. با شادى، بدون ترس و نگرانى.
یه آهنگ پازل بند داره که مى گه:
دیگه نه بوى عطر پیرهنت،
نه اون چشاى روشنت
نه حتى خط خنده ها
حواسمو پرت نمى کنه
دیگه نه این طرز نگات
نصف شب زنگ زندنات
بچگونه حرف زندات
چیزیو عوض نمى کنه
من با این آهنگ خاطره دارم، ولى نه با انسانى پیراهن پوش با چشماى روشن که مى خنده و نصف شب زنگ مى زنه و بچگونه حرف مى زنه. اما منکر این نمى شم که همیشه موقع گوش کردن این آهنگ توى ذهنم آدمى اومده که حداقل بار ها نصف شب زنگ زده و باهام بچگونه حرف زده و دلم رو نصف شبى برده، و الان نه از اون عشق داغمون خبریه و نه حتى از اون یلداى سابق.
من معتقدم هرآهنگى یه جایى از زندگیمون رو پر مى کنه، یا بهتر بگم، موقع گوش دادنش یه جایى از زندگى برامون مى شه فیلم و ثانیه به ثانیه اش مى گذره و رد مى شه، این آهنگم من هرچقدر براش خاطره بسازم هیچ وقت هیچ وقت نمى تونه واقعى بشه برام، چون این آهنگ یه جایى از زندگیم هست که...
توى قطار تهران_اندیمشک من و زهرا و مریم و ادیبا بودیم. من دو روز قبل از رفتن به این سفر این آهنگ رو گوش کردم و یه دل نه که صد دل عاشقش شدم. یادمه یهویى تو قطار شروع کردم به خوندنش و زهرا هم باهام خوند. کل سفر یادمه وقتى این آهنگ رو مى خوندم، ادیبا داشت خودش رو به در و دیوار مى زد و هر تیکه اش رو همچین مى خوند که انگار هر شب داره با یه نوزاد حرف مى زنه. نمى دونم والا. اِنى وِى این آهنگم اینحورى برامون خاطره ساخت.
امروز که روز جهانیه صدا بود، دوست داشتم استورى کلوز فرند بذارم و ازشون بخوام برام یه ویس بفرسن و توش حسشون رو نسبت بهم بگن، ولى خداروشکر امروز گذشت و این کارو نکردم.
تحمل روبهرو شدن با این واقعیت که اونا شاید من رو دوست نداشته باشن خیلى سخت بود.
١٠:٤٢دقیقه اس و ٣دقیقه ى دیگه مونده به تموم شدن کلاس آزیتا عقده اى
اعتراف مى کنم که از اولش هم ازت خوشم نمیومد و به نظرم بسیار انسان عقده اى هستى مولف کتاب:/
الان که توى حیاط نشستم تا مثلا درس بخونم، صداى پرنده ها،لاى درخت بزرگ توى خیابون مستم کرده از لذت.
اى کاش مى شد صداها رو قاب کرد.
صداى بادى که میاد، صداى پرنده ها، حتى صداى ساختمون سازى. ترکیب اینا یعنى من زنده ام و یک روز دیگه رو دارم مى گذرونم. ترکیبشون هر چند تکرارى، هر چند بهم ریخته باز هم به نظرم زیبا میاد.
اگر کتاب جغرافیا دستم نبود، دوست داشتم رمان عاشقانه اى بخونم که نخونده هم مطمئنم همه چیز به خیر خوشى تموم مى شه.
[باید دنبال این صحنه ها گشت]