نصفـ شبـ زنگـ بزنیمـ وُ بچگونهـ حرفـ بزنیمـ
یه آهنگ پازل بند داره که مى گه:
دیگه نه بوى عطر پیرهنت،
نه اون چشاى روشنت
نه حتى خط خنده ها
حواسمو پرت نمى کنه
دیگه نه این طرز نگات
نصف شب زنگ زندنات
بچگونه حرف زندات
چیزیو عوض نمى کنه
من با این آهنگ خاطره دارم، ولى نه با انسانى پیراهن پوش با چشماى روشن که مى خنده و نصف شب زنگ مى زنه و بچگونه حرف مى زنه. اما منکر این نمى شم که همیشه موقع گوش کردن این آهنگ توى ذهنم آدمى اومده که حداقل بار ها نصف شب زنگ زده و باهام بچگونه حرف زده و دلم رو نصف شبى برده، و الان نه از اون عشق داغمون خبریه و نه حتى از اون یلداى سابق.
من معتقدم هرآهنگى یه جایى از زندگیمون رو پر مى کنه، یا بهتر بگم، موقع گوش دادنش یه جایى از زندگى برامون مى شه فیلم و ثانیه به ثانیه اش مى گذره و رد مى شه، این آهنگم من هرچقدر براش خاطره بسازم هیچ وقت هیچ وقت نمى تونه واقعى بشه برام، چون این آهنگ یه جایى از زندگیم هست که...
توى قطار تهران_اندیمشک من و زهرا و مریم و ادیبا بودیم. من دو روز قبل از رفتن به این سفر این آهنگ رو گوش کردم و یه دل نه که صد دل عاشقش شدم. یادمه یهویى تو قطار شروع کردم به خوندنش و زهرا هم باهام خوند. کل سفر یادمه وقتى این آهنگ رو مى خوندم، ادیبا داشت خودش رو به در و دیوار مى زد و هر تیکه اش رو همچین مى خوند که انگار هر شب داره با یه نوزاد حرف مى زنه. نمى دونم والا. اِنى وِى این آهنگم اینحورى برامون خاطره ساخت.
- ۰۰/۰۱/۲۷