اَبْـ ـریــشَــمْـــ

بیـ تُ بآ سَردىِ شَب هآیـِ زِمِسْتآنـ چـِ کُنمـ...

اَبْـ ـریــشَــمْـــ

بیـ تُ بآ سَردىِ شَب هآیـِ زِمِسْتآنـ چـِ کُنمـ...

این روزاى آخرى، تنها وقتى که براى خودم پیدا مى کنم در مسیر رفت و برگشت از خونه است.

خیلى دوست دارم که بیشتر از این روزام بنویسم، ولى انگار اون اراده اى که به صورت فرمان از مغزم مى ره به دستام، وسط راه مى خوره به قلبم و قلبم مى بینه نه این واقعیت این روزاى من نیست. واقعیت الان نه که بگم تلخ باشه، نه، فقط خیلى خیلى متفاوته. 

از شدت خاص بودن این روزا پناه مى برم به خنده و مسخره بازى که البته واقعا هم مسکن خوبیه. به جاى راه معمولى، از تو نهار خورى مى رم تا بیشتر فکر و خیال کنم، براى یه چایى ریختن که مى رم، با میل لیوانم رو مى شورم و فکر و خیال مى کنم.

دوست ندارم خیالامو بگم، ولى دوست دارم یادم بمونه، خیال بافیتم رو دوست دارم، اونا خیلى به منِ امروزى حال خوب مى دن.

پ.ن: فردا آخرین جلسه ى منطق فلسفه رو با محسن بهادر داریم. تنها خواستم اینه که: ما رو دور ننداز🙈🧡

پ.ن٢: البته من خیلى به ٢لتى که ترنج قراره تشکیل بده و حسین خاکسار ها و محسن بهادر ها رو بیاره سر کار دل خوش کردم.🤣♥️

پ.ن٣: به قول مریم: مگه شهید بهشتیه🤣🤣🤣

خدایا، این شادیاى دم آخرى، این روزاى پر استرس، این صبح بیدار شدناى زود، این خستگیا، این حالاى عجیب غریب، این تموم شدن ١٢سال تحصیلى(و شروعى بدون محسن بهادر ها و حسین خاکسار هارو😂) با یه شادیه خوب به نتیجه ى خوب برسون♥️🙈

 

  • ۰۰/۰۴/۰۷
  • یَلدآ

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی