اَبْـ ـریــشَــمْـــ

بیـ تُ بآ سَردىِ شَب هآیـِ زِمِسْتآنـ چـِ کُنمـ...

اَبْـ ـریــشَــمْـــ

بیـ تُ بآ سَردىِ شَب هآیـِ زِمِسْتآنـ چـِ کُنمـ...

تدى و خانواده

پنجشنبه, ۳۱ تیر ۱۴۰۰، ۱۲:۰۵ ق.ظ

امشب که دور هم تو باغ جمع شده بودیم و داشتیم پانتومیم بازى مى کردیم، تدى وقتى خواست فلسفه رو بازى کنه، به من اشاره کرد و زن داداش تدى هم گفت فلسفه...

من: اشکـ ذوقـ:) 

یه جاى دیگه هم، برادر تدى وقتى من چندتا کلمه ى عجیب غریب رو گفتم، گفت واوووووو پس تا الان کجا بودى تو؟!

و دوباره، من: اشکـ ذوقـ:)

پ.ن: برادر تدى وقتى که مى خواد با تلفن حرف بزنه، راه مى ره. جایگاهش هم تو کارخونه مدیر تضمین کیفیته؛)

  • یَلدآ

من و فاطمه از کلاس اول باهم بودین، کلاس سوم بود که با زهرا.س دوست شد و چون توى یه کلاس دیگه بود کمتر همو مى دیدم. اون سال من و فاطمه سر اینکه من نقش سفید برفى رو بازى کردم، با اینکه پوستم گندمى بود باهم یه دعواى خیلى بد کردیم. ولى در نهایت باز هم تو راه برگشت، صندلیاى عقب ماشین رو باز مى کردیم و پاهامون رو تو صندوق عقب مى ذاشتیم و دراز مى کشیدیم. ... سال ششم، اسم مامان فاطمه لاتارى در اومد و رفتن آمریکا، هر سال که حدود٤٠ روز بر مى گشتن، من و فاطمه سعى مى کردیم بیشتر وقتا پیش هم باشیم. سال پیش فاطمه بخاطر کرونا نیومد، امروز بعد از دو سال، به مدت ٤ساعت و نیم پیش هم بودیم و کلى مسخره بازى در اوردیم و حرف زدیم و حتى وسط خیابون کمى قر دادیم.

خلاصه که، همین:)

قسمت مهمش رو بعدا مى گم؛)  

  • یَلدآ

ساعت٧:٥٨ دقیقه ى صبح

يكشنبه, ۲۷ تیر ۱۴۰۰، ۱۲:۲۴ ق.ظ

خیلى فکر کردم که بنویسم درباره اش یا نه، ولى نوشتم بخاطر آینده ى خودم...

هنوز که هنوزه فکر مى کنم بهش، توى رویاهام میارمش، هنوز براش ناراحتم و هنوز دوستش دارم...

اما، مى دونم که دیگه براى من نیست، نه قبلا بوده، و نه خواهد بود...اما، دلم بهش راضى نمى شه، چون دوستش دارم.

فکر مى کردم اگر خودمو دور کنم، اگر نبینمش، اگر باهاش حرف نزنم یعنى فراموشش کردم، اما، همین که نگاهش کردم، فهمیدم که نه، احمق تر از این حرفام که فکر کنم مى تونم بهش فکر نکنم، مى تونم نبینمش، مى تونم باهاش حرم نزنم و مى تونم دوستش نداشته باشم...

  • یَلدآ

تِدیـ🧸

پنجشنبه, ۲۴ تیر ۱۴۰۰، ۱۱:۰۹ ب.ظ

چرا تدى با من اینطوریه؟؟

  • یَلدآ

فصل یک...✅

اما...

_از وسطاى فصل اول مى خواستم بیام به جرمى فحش بدم، از بس که ابلهههه؛ ولى خوشحالم که خونمو بخاطر این ابله کثیف نکردم://// 

_استفن رو هنوز دوست دارم ولى دیمن هم داره با اون همه جذابیتش به سرعت قلبمو براى خودش مى کنه:)

_همه ى عشقولى بازیاى استفن و الینا رو اگر بذاریم کنار، اونجاییش که لب زدن و بهم گفتن I love you منو کشت:)

_استفن سالواتر، اون سلاماى ریزت به الینا و اون sorry گفتنت دم گوش الینا قلب منو از جا مى کنه:) تازه اگر بغض کردنت رو هم اضافه کنم که مى میرم(:(

_بعد یه نکته ى ریز، دیمن نمى دونست داره کاترین رو مى بوسه، سُ، داشت دوست دختر داداشش رو مى بوسید؛)

  • یَلدآ

هنوز فصل یک تموم نشده...

چهارشنبه, ۲۳ تیر ۱۴۰۰، ۰۳:۴۲ ق.ظ

لحظه به لحظه دارم به این فکت، که چقدر دیمن جذابه، چقدر زیباست، چقدر شوخیاش قشنگه، چقدر مهربونه نزدیک تر مى شم:)

از اون طرفم، حسم نسبت به استفن پر از ترحم مى شه:)

  • یَلدآ

خواستم بگم که، بعد از همه مدت...

اینقدر کوتاهیه موهام هنوز برام تلخ و سنگینه، که مى تونم مثل جو توى زنان کوچک جورى براش گریه کنم که انگار شبِ اولیه که موهام رو کوتاه کردم:)💔

  • یَلدآ

زندگیى که توش یه وَمپایِر(خونـ آشامـ) عاشقم نباشه، به نظرم خیلى مسخره است...

پ.ن: این حالم هم طبیعیه، چون ومپایر دایرى رو شروع کردم به دیدن:)))

پ.ن٢: لطفا اون ومپایرى که قراره عاشقم بشه، شبیه استفن سرشو خم کنه وقتى جلوشم و باهم حرف مى زنیم، نگاهش قشنگ و عمیق باشه، لباش نسبت به حرفام واکنش نشون بده، اخماش، اخم باشه، و کلااااا شبیه استفنـ♥️ باشه.

 

  • یَلدآ

تا یک هفته و ٢٤ساعت قبل فکر مى کردم زندگیى که توش نه درسى باشه، نه روتین خسته کننده اى مثل مدرسه، واقعا رویاییه، ولى انگار باید ذکر مى کردم که جاى مدرسه باشگاه و استخر باشه، جاى کتاب درسى، رمان هاى کلاسیک، جاى کلى آدمِ الکى، چهار تا دونه رفیق خوب و خفن باشه که شب باهم فیلم ببینیم و مسخره بازیامون تمومى نداشته باشه، جاى کلى معلم هم یه (خودم بدونم کافیه)

اما

بخاطر این 🦠نکبت، مجبورم تو خونه باشم، باشگاه ها تعطیل باشن، با دوستام تو ویدئو کال بترکیم از خنده، از فیلم دیدن خودمو خفه کنم و بعدش افسردگى بگیرم، کتاب هم که شروع مى کنم خوابم بگیره.

واقعا خدایا ممنونم:))))

باورم نمى شه الان، که بهترین سه ماه سالم، اینطورى مى گذرونم:)))))

[اصلا فکر نمى کردن بعد از کنکور، توى وبلاگم چس ناله بنویسم؛ تازه یه هفته بعد از کنکوره و من اینطورى شدم، تا کِى دووم میارم، خدا عالمه]

 

  • یَلدآ

در ٢٤ساعت اخیر...

پنجشنبه, ۱۷ تیر ۱۴۰۰، ۰۵:۱۶ ق.ظ

تو این ٢٤ساعت، ١٠قسمت Emily in Paris رو دیدم، یا به عبارتى دیگر، فصل اول این سریال رو.

البته جا داره بگم، من با دیدن هر قسمت بیشتر به نابودى نزدیک مى شدم:))

براى اینکه بشوره ببره این سمِّ زندگیه واقعى رو، بیشتر از یک ساعت با ترنج و لیلى ویدئو کال حرف زدیم و خندیدیم و باز کلى درباره ى بغض گابریل خودمون بغض کردیم، و باز ترنج تاکید کرد که اگر فرندز رو نبینم، شیرش رو حلالم نمى کنه😂

بعدش هم براى بار هزارم نشستم و another cinderela story رو دیدم که توش سلنا بازى مى کرد، و عین هر هزار بار عاشق جویى و خوندن و رقصیدنش شدم و خودم رو موقع خوندن و رقصیدن باهاش تصور کردمD:

 

پ.ن: امیدوارم فردا کتاب خوندن رو شروع کنم:(

پ.ن٢: و بیشتر امیدوارم که فردا سر درد نگیرم، بخاطر این همه وقت سر لپتاب بودن:(

  • یَلدآ