اَبْـ ـریــشَــمْـــ

بیـ تُ بآ سَردىِ شَب هآیـِ زِمِسْتآنـ چـِ کُنمـ...

اَبْـ ـریــشَــمْـــ

بیـ تُ بآ سَردىِ شَب هآیـِ زِمِسْتآنـ چـِ کُنمـ...

من و فاطمه از کلاس اول باهم بودین، کلاس سوم بود که با زهرا.س دوست شد و چون توى یه کلاس دیگه بود کمتر همو مى دیدم. اون سال من و فاطمه سر اینکه من نقش سفید برفى رو بازى کردم، با اینکه پوستم گندمى بود باهم یه دعواى خیلى بد کردیم. ولى در نهایت باز هم تو راه برگشت، صندلیاى عقب ماشین رو باز مى کردیم و پاهامون رو تو صندوق عقب مى ذاشتیم و دراز مى کشیدیم. ... سال ششم، اسم مامان فاطمه لاتارى در اومد و رفتن آمریکا، هر سال که حدود٤٠ روز بر مى گشتن، من و فاطمه سعى مى کردیم بیشتر وقتا پیش هم باشیم. سال پیش فاطمه بخاطر کرونا نیومد، امروز بعد از دو سال، به مدت ٤ساعت و نیم پیش هم بودیم و کلى مسخره بازى در اوردیم و حرف زدیم و حتى وسط خیابون کمى قر دادیم.

خلاصه که، همین:)

قسمت مهمش رو بعدا مى گم؛)  

  • ۰۰/۰۴/۲۹
  • یَلدآ

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی